نوشتن...



برای مُردن شاید بخواهم در دریا غرق شوم. همیشه غرق شدن در چیزی که دوست نداری به غرق شدن در میان آدم هایی که دوستشان داشتی ترجیح دارد.

بعد تر خواندم که غرق شدن در دریا درد زیادی دارد. منکه نفهمیدم چرا درد دارد، ولی نوشته بود از صفر تا صد، دردش هشتاد است. 

شاید بشود درد کمتری کشید. مثل یک لحظه خوردن چیزی که همیشه از آن می ترسیدی. 

دوست دارم روزی که برای این کار انتخاب میکنم روز خوبی باشد، و برای آخرین بار حس خوبی داشته باشم. شاید نیاز به کمی هیجان داشته باشم، کمی تنفر، کمی دوست داشتن و کمی غم تا روزم کامل شود. میخواهم در آخرین لحظاتش پدرم را محکم بغل کنم. خیلی محکم. انقدر که همه این بغل بگوید چقدر دوستش داشتم و دارم و تنها چیزی است از این دنیا که دلم برایش تنگ میشود. تنها کسی که حتی آخرین لحظه هم دوستش داشتم. 

دیگر هم از بعد از نبودن خودم نمی ترسم. دیگر حتی از مردن نمیترسم. همه اینها لازم است. همه اینها کافی است. فقط کاش درد نداشته باشد. اتفاق بدی نیست. فقط دوست دارم آخرین لحظات زیبا باشد. کاش این بار آخرین لحظه پشیمان نشوم. کاش به چیزی فکر نکنم. کاش وقتی تصمیم به انجامش میگیرم آخرین لحظه چشمان پدرم را نبینم. کاش. 


برای مُردن شاید بخواهم در دریا غرق شوم. همیشه غرق شدن در چیزی که دوست نداری به غرق شدن در میان آدم هایی که دوستشان داشتی ترجیح دارد.

بعد تر خواندم که غرق شدن در دریا درد زیادی دارد. منکه نفهمیدم چرا درد دارد، ولی نوشته بود از صفر تا صد، دردش هشتاد است. 

شاید بشود درد کمتری کشید. مثل یک لحظه خوردن چیزی که همیشه از آن می ترسیدی. 

دوست دارم روزی که برای این کار انتخاب میکنم روز خوبی باشد، و برای آخرین بار حس خوبی داشته باشم. شاید نیاز به کمی هیجان داشته باشم، کمی تنفر، کمی دوست داشتن و کمی غم تا روزم کامل شود. میخواهم در آخرین لحظاتش پدرم را محکم بغل کنم. خیلی محکم. انقدر که همه این بغل بگوید چقدر دوستش داشتم و دارم و تنها چیزی است از این دنیا که دلم برایش تنگ میشود. تنها کسی که حتی آخرین لحظه هم دوستش داشتم. 

دیگر هم از بعد از نبودن خودم نمی ترسم. دیگر حتی از مردن نمیترسم. همه اینها لازم است. همه اینها کافی است. فقط کاش درد نداشته باشد. اتفاق بدی نیست. فقط دوست دارم آخرین لحظات زیبا باشد. کاش این بار آخرین لحظه پشیمان نشوم. کاش به چیزی فکر نکنم. کاش وقتی تصمیم به انجامش میگیرم آخرین لحظه چشمان پدرم را نبینم. کاش. 


سلام ژوانکم. باز هم که آمدی :) خوش آمدی عزیزم. خوش آمدی.

بیا بشین. تازه چای گذاشتم. دستان تو هم که یخ زده. یادم نمی‌آید آخرین بار کی بود که از کاری بیشتر از خوردن چای در سرما لذت بردم. وقتی دستان یخی ات را روی لیوان داغ می‌گذاری؛ که برف روی انگشتانت آب شده ولی سرما هنوز توی تنت است. مثل امروز‌هایمان. بگذریم.

بگو ژوان. بگو کجا بودی؟ بگو آن شب کجا خوابیدی؟ بگو از کجا اینجا را پیدا کردی؟‌ اصلا حالا که اینجایی چه مهم است این حرف‌ها؟

دل تنگت شدم ژوان. نخند به من. نگو که یکبار بیشتر تو را ندیدم. من از روزی که نمی‌دانستمت دلتنگت بودم.

برایم از آن شب گفتی. گفتی که رفتی همان خیابانی که دوستش دارم. گفتی که دروغ گفته بودی. گفتی که دیدی خیابان تمام شده. گفتی که دیدی گریه کرده. تو چی ژوان؟ تو کجا گریه کردی؟

راستی ژوانم، گفته بودم روزی که تو را دیدم تمام شده بودم؟ نمی‌دانم. شاید گفته بودم. ولی خبر تازه ای دارم. ژوان عزیزم بعد از آن روز به اندازه یک آهنگ دیگر به عقب برگشتم. تو مرا به عقب تر راندی. به قبل از تمام شدن. جانکم، کسی چه می‌داند اگر جای تو هرکس دیگری بود چقدر با عجله به سمت مرگ می‌دویدم!

باز هم گفتی که می‌خوای بروی. بازهم نگفتی کجا. آخر مگر من هفت پشت غریبه ام؟ اینکه این دومین باری است که تو را می‌بینم اصلا دلیل خوبی برای پنهان کردن نیست. من دومین بار است که تو را می‌بینم ولی دومین بار نیست که تو را می‌دانم.

پشت سرت من که نه، آسمان باران بارید. برگرد ژوان. به این شهر مرده ی بی چیز برگرد. اگر روزی نادر برای هلیاگفت که بازگشت همه چیز را خراب می‌کند، حتی اگر راست گفته باشد باز برگرد. من خرابه‌های این شهر را با بوی تو دوست‌تر دارم ژوانم. برگرد.


برای تو می‌نویسم ژوان عزیزم. برای تو که امروز آمدی، کنار من نشستی و هم کلام شدیم. برای تو که نمی‌دانم از کجایی، نمی‌دانم تا دیروز کجا بودی، نمی‌دانم اگر روزی بروی کجا می‌روی. برای تو که امروز تمام مسیر را به تو فکر کردم.
آرام، آسوده نشستی. از وارش امروز گفتی. از اینکه هوای سرد تو را زنده می‌کند. گفتی از جایی که می‌آیی،‌ سرما می‌اوری. من که حس نکردم.
گفتی و گفتی و گفتی و من فقط نگاه کردم. بعد انگار که جای من نشسته باشی، از من گفتی. گفتی که سرد شده هوا و به من گفتی که این سرما را طاقت نمی‌آوری. گفتم نه. گفتم دوست دارم  یخ بزنم. گفتم همین امروز، همین حالا، ایکاش یخ بزنیم. خندیدی. گفتی این سرما می‌کشد،‌ولی تو را نه. گفتی تو یخ می‌زنی و می‌شکنی و نمی‌میری. گفتی و گفتی و گفتی و من فقط نگاه کردم.
گفتم خسته شدم. کاش می‌شد به معنی اسمت برگردم. کاش می‌شد بیشتر شود این سرما. کاش می‌شد همین حالا که از سرما چیزی را حس نمی‌کنیم،‌ بمیریم. باز به من خندیدی. گفتی که شاید برای شکسته مردن آمده ای. گفتم نمی‌دانم، هرچی که هست خسته ام کرده. گفتی بلند شو تا راه برویم. یاد می‌گیری وقتی درد داری، اگر خودت درد را زیاد‌تر نکنی بیشتر عذاب می‌کشی.
با تو قدم زدم. تویی که نه می‌دانم از کجایی و نه می‌دانم به کجا می‌روی. خیابان‌ها را دوباره نشانم دادی. همه جا سرد‌تر شده. گفتی انگار که خیابان ها نمرده اند و نمی‌میرند. ببین چگونه در خود جمع اند. آخر ژوان عزیزم، تو از کجا می‌دانی چند وقت پیش همین خیابان کنار چقدر مرد و زنده شد. تو از کجا می‌دانی خیابانی که همیشه از دور برایم زیباست، چند شب است که از گریه خوابش نمی‌برد؟ تو که ندیدی. من با چشم خودم دیدم. خیابان آن روز گریه می‌کرد. گفتم گریه نکن، تو هم روزی تمام می‌شوی. گفت من خیلی وقت است که تمام شده ام. دیروز‌ها باد خیانتکار بذری کاشت. امروز جوانه شده و بزرگ‌تر شده. چگونه به بذر بگویم که من دارم از اینجا می‌روم؟‌ منکه نمی‌مانم. از اینجا، یک بذر می‌ماند و یک هیچ که جای خالی مرا پر می‌کند. گفتم از من چیزی نمی‌ماند. قول می‌دهم اگر رفتم جای خالی ام هم با خودم ببرم.
دیدی ژوان؟‌ با تو به تاریکم برگشتم. دوباره حس سرما می‌کنم. راست گفتی از جایی که می‌آیی سرما می‌آوری.
خداحافظی کردی و رفتی. نپرسیدم کجا می‌روی. نمی‌دانم شب را کجا می‌مانی. یادم آمد گفته بودی اینجا کسی را نداری. قرار شد همیشه با تو حرف بزنم. همیشه نگاهت کنم. همیشه ا که دور نیست،‌ تو باشی. این قرار را به تو اما نگفتم. امیدوارم صبح فردا اگر قرار است باز هم یخ بزنم و بشکنم، لاقل سرمایی باشد که تو می‌آوری.

سوال اینجاست. اصلا می‌خوام یا نه !

اینکه چرا  دست و دلم به کار کردن و دانشگاه رفتن نمی‌ره، می‌تونه به این ربط داشته باشه که یه ذره خسته شدم. ولی سوال اصلی اینجاست که اصلا دلم می‌خواد یا نه. منظورم الان نیست. منظورم برای همیشه ست. واقعا قراره همیشه تو همین مسیر باشم؟ آیا دوستش خواهم داشت؟‌ آیا دوست دارم همیشه یه لپ تاپ جلوی روم باز باشه، یا اینکه لپ تاپو ببندم و برم پی دنیای واقعی؟ 

قبل تر‌ها زیاد به این فکر می‌کردم که چیکار کنم که توی جایی که هستم پیشرفت کنم. الان سوالم اینه که اصلا دوست دارم از نقطه ای که هستم جلوتر برم؟‌ حتی دوست دارم توی همین نقطه بمونم؟

بیشتر اوقات تصویر آینده برام مثل روز روشنه. می‌دونم دوست دارم ته همه این راه‌ها به کجا ختم شه. می‌دونم تو آینده چه شکلی خواهم بود. ولی شک دارم راهی که دارم می‌رم منو به اون آینده برسونه. شک دارم چندسال دیگه پشیمون نشم از راهی که اومدم. حتی، شک دارم همه این‌ها من رو از هدفم دور نکنه.

شاید لازمه یه حدی برای خودم تعریف کنم. حدی که نباید ازش فراتر برم. چیزی که باید وقتی بهش رسیدم وایسم و نذارم جلو بره. شاید به نظر احمقانه بیاد، ولی یه جور مبارزه با اون حس زیاده خواهیه که تو من وجود داره. شاید اگه جلوش واینستم، یه روزی همه چیز داشته باشم، به جز چیز‌هایی که لازم بوده داشته باشم.

امروز که فهمیدم حتی دوست ندارم به خودم انگیزه بدم، فهمیدم انگار واقعا مشکلی وجود داره :)‌

پ.ن۱: امروز برای هزارمین بار فیلم whiplash رو دیدم. اینکه چرا حاضر نیستم برای امروز و الانم، دستام خون بیاد، برام سواله. اینکه چرا با بعضی چیز‌ها خداحافظی نمی‌کنم هم برام سواله.

پ.ن۲: چقدر خوب میگه شاعر :)

عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی

در نمی‌گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش


برای قهوه سرد و غذای شب مانده

برای دیدن صدباره ی پدر خوانده

برای آن ها که در تنت مرور شدند

به خاطر آنهایی که از تو دور شدند

به خاطر غزل گیر کرده در دهنت

برای مرده ی جا مانده زیر پیرهنت

برای چاقو دادن به دست های جدید

برای دوست شدن با شکست های جدید

به خاطر همه گریه های نیمه شبی

خدای گم شده در چند جمله عربی 

برای خاطر شعر، این دکان رنگ رزی

برای این ادبیات فاخر عوضی 

به رقص مرگ میان تنت ادامه بده

نفس بگیر و به جان کندنت ادامه بده


تو آن نیمه ماه ترک خورده بودی، که دیر یا زود پایین می‌ریخت.
من دستی بودم که شب را نگه داشته بود.
من چشمی بودم که رفتن را دید.
صدای یک فانوس کوچک است که در لحظه‌هایم می‌پیچد،  پشیمانی از اشتباهی که انجام ندادم.
پناه من به آسمان بعدی، فرار من به زندگیست.
من به سمت خودم فرار کردم،‌ به سمت زندگی. به سمت بودن. به درد کشیدن و ماندن. اما فرار کردم. این فرار آبی تر از ایستاده ماندن در زندگی بود. من فرار کردم،‌ مثل خودم. مثل همیشه ی خودم.

 

یک لحظه تنگی نفس, یه سر درد, یه گرفتگی . یه نشونه کوچیک کافیه تا چشمامو ببندم و خوشحال باشم که لحظه مرگه . آرزو کنم که خودش باشه . آرزو کنم که تموم شده . وقتی اساس هستی روی نیست شدنه, چه ومی داره که باشیم ؟ چرا باید انقدر اذیت شد ؟

- هرگز کسی چنین به مرگ بر نخواسته که من به زندگی نشسته ام . 


چی به سرت اومد که از اون آدم پر جنب و جوش، انقد ساکت شدی و برای هز چیزی نگرانی؟‌ مگه نمی‌گفتی که اگه یه کوه جلوت باشه، شروع می‌کنی به کندن؟ حالا که کوهی نیست، همه‌ی مسیر‌ها هم حداقل هموار به نظر میان، پس چرا شروع نمی‌کنی؟‌

منتظر چی هستی؟ تضمین؟‌ نیست. وجود نداره. ممکنه اینبار از دفعه قبل محکم تر بخوری زمین. ممکنه تو مسیر همه چیزت رو از دست بدی. ممکنه همین اندازه اعتماد به نفسم که برات مونده بره. ممکنه  یجور بخوری زمین که دیگه هیچ وقت بلند نشی. اگه نری، اگه همین جا وایسی، زمین نمی‌خوری. اتفاق بدی هم برات نمی‌افته. فقط سر جات افسرده میشی. برای تو که همیشه می‌رفتی، موندن عین مردنه. ولی رفتن هم خطرناکه. اینبار از قبل خطرناک تره. اگه نمی‌تونی نرو. اگه فکر می‌کنی جا می‌زنی و مثل دفعه‌ی قبل خسته می‌شی، نرو. اینبار همه چیز برات روشنه. عین روز برات روشنه که چی می‌شه و چی قراره بشه. ولی اگه تصمیم گرفتی یبار دیگه شروع کنی، با همه‌ی سختی‌هاش قبولش کن. خسته شو، داغون شو، پشمون شو ولی پس نکش! پس کشیدن عین شکسته حتی اگه واقعا شکست نخورده باشی. شده وسط راه همه چی خراب شه و روی خرابه‌هاش سیگار بکشی، باز ادامه بده :)‌ می‌کنی این کار رو؟‌


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها